۰۶ اسفند ۱۳۹۴

اندر «رأی بازی » و «حماسه سازی » ـ



اندر رأی بازی  و حماسه سازی 
[ تا در این شهر شیخناست   ولی        
   چه علی خواجه و چه خواجه علی]



 باز وقتِ  حماسه سازی شد
شیخ،  مشغول ِ رأی بازی شد

تا که صندوق ها  بینبارد
تحفه ها را به پارلمان آرد

رأی باید  مهندسی گردد
کنج صندوق  وارسی گردد

 نام علامگان  هیچ  مدان
آستین کوتهان مقتل خوان

همره  بانگِ طبل و نعرۀ بوق
ماروَش سربر آرَد  از صندوق

انتصاباتِ اهلِ استصواب
ریشه  دارند در حساب و کتاب

این هنر ، ویژه است و استثناست
 علم اسلامی ی مهندس هاست

جلوۀ شرعی دموکراسی ست
نه سیاسی ست بلکه سیّاسی ست

هنر اهل اتکا به اصول
کِرده شان نزد اولیا مقبول

همه دانشور چماق کِشند
صاحب ریش ِ عاری ازشپشند

عده‌ای تیغ دارِ سردسته
دل به عنوان دکترا بسته

کاغذی با تقلب و تزویر
بسته  در بندِ  قبضۀ شمشیر

جبهه‌  شان را به مُهر داغ زنند
برسرِ  مردمان  چماق زنند

سیر وسبزند  و میر و سردارند
چون عرب چفیه‌ ای به بردارند

 در صفِ ظلم ،  روزبانند
مزدِ زُهد از  جهان  ستانانند

ریش دارند مثلِ  دنبۀ چاق
فیل گویی فکنده‌شان ز دماغ

زانکه   قولِ امام، راهبر است
نزدشان  اقتصاد ، مال خر است

خوش به بیرق چو نقشِ شیرانند،
صاحب اقتصاد ایرانند

بسته شمشیر  جور و کین به کمر
 شهر  را خورده مثل  ارث پدر

با دلار و تفنگ  و کینشان  کار
و قِنا ربّنا عذابُ الّنار

***

علم در پای جهل ویران  است
شهر، تسلیم ِ باجگیران  است

هرکه شوقش به جهل، خالص‌تر
نزد روحانیون  مهندس‌ تر

رأی سازی کنند و قلب و دغل
زانکه خیر الامور قلّ و دَلّ

راحت و ساده صاف و آسوده
طبقِ  حُکمِ  فقیه فرموده

عدد سی هزار، سی گردد
رأی مردم مهندسی گردد

سی هزار کسان  اگر سه شود
انتصابات هم حماسه شود

***
روزِ رآی است و دورِ سائس ها
وقت  سرداری ِ مهندس‌ها

ای مهندس مهندسی فرما
طرح را خوب بررسی فرما

تا در این روزگار فقه و فریب،
زهدو تقواست  مثل زر،  در جیب؛

گزمه ها  را بود مهندس نام
دکتر الدین ، مهندس الاسلام

***

کشورم کشور مهندس هاست
رهبرش رهبر مهندس هاست

آش کشکی  میان کاسه کنند
انتصابات را حماسه کنند

باز رهبر حماسه سازی کرد
ترکِ  حق گفت و ترکتازی کرد

گفت میزان اگرچه رأی شماست
حاصلش در کف ِ مهندسِ ماست

کاندیداتور گذشته از قیف است
دادنِ رأی بر تو تکلیف است

رأی خود را بریز در صندوق
دل به رهبر سپار و گوش به بوق

تا مهندس ، مشاور فقهاست
رأی با توست، لیک حق با ماست

هرکه را حُکمِ  ما ،  ریاست داد
بر تو باد انتخابِ  او آزاد

انتخابش کن و بمان هشیار
به مهندس سپار باقیِ  کار

که یکی هست و هیچ نیست جز او
به مهندس مگو که رآیم کو؟

***

گرچه با این نظام صاف نئی
غیر شمشیرِ در غلاف نئی

گرچه از روی علم و آگاهی
سرِ او بر تنش نمی خواهی

بی تعلل روانه شو ، سرِ سوق
رأی خود را بریز در صندوق

رأی دادن ز تو ، وکیل ازما
آستین از تو ،  دسته بیل از ما

رأی تو چاق می کند صفِ ما
نقدِ تأیید توست در کف ما

تا ز نقدت  شویم برخوردار
شب دراز است و شیخنا بیدار

شد سی و هفت سال و ما اینیم
ضارب سکه ، طالب  دینیم

تاج شاهی نهاده ایم به سر
کرده در بر، ردای پیغمبر

این دموکراسی الاهی ماست
ذوالفقار علی گواهی ماست

چشم دنیا به انتخابات است
 آری ، اعمال  به ز نیات  است

روبه تکلیف خود عمل کن زود
تا نگردی در آزمون مردود

اینچنین است  روزگار ِ وطن
که به تدریج ، انتحار وطن ،

زیر نعلین شیخ درکار است
نقل این  درد  ، سخت دشوار است

***

قصر با سطل ِ ماسه می‌سازند
صبح تا شب حماسه می‌سازند

نظر افکن به خاکبازیشان
تا ببینی حماسه سازیشان

جمعی از اهل فقه با اصحاب
می‌نشینند  و  بهر استصواب

جمله از روی نقشه و تکلیف
چند نوکر گذر دهند از قیف

صاحب ریش و پشم و روی زیاد
جملگی دستکار استبداد

همه تشریف  چاکری  بر تن
اندکی خوش صدا به روی چمن

همه با صوت صائب و محسوس
تاج بر سر نهاده مثل خروس

با« انا الدیکِ  آشنا »  گویان
ربنّاخوان و اِننا گویان

داغ تقوایشان به پیشانی
روحشان منشاء پریشانی

دانش و غیرت و صفاشان نیست
زانکه جز ظلم ، مقتداشان نیست

بهر خوردن ملاقه‌ای دارند
کی به میهن علاقه‌ای دارند

نیست جز ران مرغ ودیسِ پلو
طلب ِ  تاجران گندم و جو

آنکه تیغ و چماق کارش بود
مُلک و ملت کجا شعارش بود؟

آنکه شیخش رئیسِ  کشور کرد
ملک بی عزتی مُسخّر کرد

زین وکیلانِ شیخ فرموده
کیست  جز اهلِ  جهل ،  آسوده

هر که با زور فقه و نعرۀ  بوق
به وکالت  درآید از صندوق

نیست جز خادم ارادۀ شیخ
عدل و احسان به باد دادۀ شیخ

تا در این شهر شیخناست   ولی
چه علی خواجه و چه خواجه علی

هرکه گردد وکیل ، بندۀ اوست
کفتر قیچی و پرندۀ اوست  

 گویدت  گِردِ کارسازی گرد
هم چماقی و هم پیازی گرد

برو و رأی کن به صندوقش
بنشین و به هم بزن دوغش

کره‌اش سهم مفتی است و فقیه
نتوان داد بیش ازین توضیح

راستی را اگربه خانه کس است
چند سطری که گفته‌ایم بس است

گرچه سی سال گفتی و اندی
نشنود از تو هیچکس پندی !

گرچه دست تو بسته در تبعید
هرگز از دم زدن مشو نومید

شاعر روزگار خویشتنی
مرساد آن دمی که دم نزنی

گر به غربت ، اسیر توبیخی
 غم مبادت ،  صدای تاریخی !

م.سحر



هیچ نظری موجود نیست: